نمیدونم این حالت که کلی کار داری ولی هیچ کاری نداری که هیچ حوصله کار کردنم نداری اسمیداره یا نه ولی من اسمشو میزارم یخ زدگی، از دیشب که موهامو کوتاه کردم شدیدا درد دارم وفقط نشستم گوشه اتاق و زانوی غم بغل گرفتم همیشه دوست داشتم بلند باشن نه برای اینکه معشوقی برای بافتنشون داشتم و نه صرفا برای دلبری کردن از دیگران بلکه فقط و فقط برای دل کوچیک خودم...
کمیتلنگر کافیه تا به یاد تمام چیزهایی که بخاطر حرف مردم از دست دادم شروع کنم به آب شدن و با تمام وجود آتیش بگیرم من 1روستا زاده ام و همیشه این سایه رو سرم سنگینی کرده "حرف مردم"
از وقتی که خواستم چشم باز کنم و دنیای رنگی رنگی رو ببینم چادر سیاه عقاید پوچ خودشونو سرم کردن، با بی رحمیتمام منو از دنیای بچگیهام بیرون کشیدن و بهم تحمیل کردن که بزرگ شدم من بچه بودم، باورم شد، پس به خاله بازی ادامه دادم در نقش پیر زنی 70یا 80ساله...
من نتونستم اون چادر سیاهی که زادهی عقاید دیگران بود و نه خودمو از سرم بردارم چون دلم نمیخواست انگشت اتهام هرزگی به طرفم و اتهام بی کفایتی به سمت خانوادم باشه پس قبولش کردم اما فقط توی این زندانی که بسیار دوستش داشتم و دارم...
هنوزم که هنوزه این سایهی سنگین رو سرمه حرف مردمیکه حالا دورش افتاده به سمت و سوهای دیگه از ازدواج تا درس و دانشگاه و حتی عکس،اما از همهی اینها که بگذریم چقدر خوشبخت بودم که دلم به خانوادم گرم بوده و هست چقدر از خود گذشتگی میخواست گفتن این حرف که هر کاری دوست داری انجام بده بزار مردم حرفشو بزنن تو لذتشو ببر...
من چقدر برای حرف مردم زندگی کردم چقدر دل کوچیک خودمو له کردم برای این مردم بی ارزش، دختر جون برای خودت زندگی کن و از هیچی نترس من پشتتم...
تازه میخواستم بیام بگم امروز روز آرومی بودا!